اخبار و رودیدادها

داستان یک روز برفی


خلاصه :

.

وقتی به مدرسه رسیدم از دور دیدم بچه‌های کلاسمان در پارک روبروی مدرسه هستند. بسیار خوشحال شدم خیلی سریع به دوستانم رسیدم. با هم آدم برفی ساختیم و در برف راه رفتیم. درخت‌های پر از برف را بر سر هم تکان ‌دادیم و از ته دل ‌خندیدیم. دیگر هوا سرد نبود همه وجودمان با گرمای مهربانی معلم‌های مدرسه که هم سن ما شده بودند گرم شده بود. انگار ما روی برف‌ها پرواز می‌کردیم. وقتی با خنده و هیاهو به کلاس درس وارد شدیم احساس کردیم امروز نفس راحت کشیده‌ایم.
با خودم زمزمه کردم خدایا به خاطر نعمت زیبای برف و نعمت معلمین دوست داشتنیمان متشکریم.

برای درج دیدگاه باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.

دختران