
اخبار و رودیدادها
پدرم همه دنیای من
خلاصه :
.
به انتظار دیدن پدرم فضای مدرسه را با گل و بادکنک تزیین کردیم و از آنها بسیار مراقبت کردیم. گروهی برای پدرهای عزیزمان متنهای زیبا نوشتند. معلمانمان به ما یاد دادند که برای شاد بودن، باید اول همدل و همصدا باشیم و دست در دست هم دهیم تا شادی ماندگار را در وجودمان تجربه کنیم.
سرانجام روز چهارشنبه فرا رسید از صبح مدرسه پر از شور و شادی بود. بعضی از دوستانمان با کیکهایی که با کمک مادرهایشان پخته بودند وارد مدرسه میشدند و خوشحال بودند که همه امروز حاصل شادی آنها را میل میکنند.
صدای زنگ مدرسه که به صدا درآمد همه فریاد شادی زدیم و در فاصله نیم ساعت فضای کلاس درس را به فضای بازی تغییر دادیم میزها را کنار هم چیدیم و صندلیها را مرتب و منظم شمردیم. ساعت 4 فرا رسید کسی پرسید چرا پدرهایمان نیامدند و یکی از مربیان در ورودی را باز کرد. همه پدرها منتظر بودند تا برای اولینبار به جای جای فضای مدرسه و کلاسهای گرم و با صفای ما بیایند. یکی یکی وارد میشدند وجودم پر از قند و گلاب شده بود، انگار من شربت بودم. طعم گوارا و خنک وجودم او را شاد میکرد.و ندانستم چطور پلهها را چندتا یکی به سمت پدرم پرواز کردم. تا به امروز پرواز شاد را تجربه نکرده بودم. من و پدرم دست در دست هم در فضایی قدم میزدنیم که من سالهای کودکیام را در آن سپری کردم. از هر فضایی میگذشتیم با شور و هیجان برای پدرم توضیح میدادم که اینجا کلاس درس ماست و وقتی وارد میشدیم یک بازی هیجانانگیز منتظر من و پدرم بود در کنارش که راه میرفتم چهره شاد و راضی معلمان و مربیان مرا همراه میکرد دلم دوباره پر از شور و هیجان میشد.
زمان سریع سپری شد و پاهایم روی زمین آمد. لحظه لحظه این روز در خاطرم با خطی خوش نوشته شد.