اخبار و رودیدادها

سفر به سرزمین امام مهربانی


خلاصه :

سه شنبه ساعت  ۱۵:۳۰ است و شور و نشاط بین بچه ها موج می زند؛ بین ماهم.. بچه هایی که راهیِ سفرند دوستان جا مانده را درآغوش می گیرند و خداحافظی می کنند ما بقی هم سریع می روند به نمازخانه تا لباس هایشان

سه شنبه


ساعت  15:30 است و شور و نشاط بین بچه ها موج می زند؛ بین ماهم.. بچه هایی که راهیِ سفرند دوستان جا مانده را درآغوش می گیرند و خداحافظی می کنند ما بقی هم سریع می روند به نمازخانه تا لباس هایشان را عوض کنند و راهی شوند..
جلوی در ورودی خانم کاشانی،خانم صالحی، خانم آزرمی و دیگر عزیزان، قرآن به دست ایستاده اند تا همه ی ما را به پناه قرآن بسپارند.
سوار اتوبوس می شویم تا حرکت کنیم اما چمدانی صاحبش را گم کرده!!!  بعد از چندین بار فریاد زدن که: این چمدان مال کیست؟؟ آقای سیروسی وارد عمل می شود؛ از پله های اتوبوس بالا می آید و چمدان را روی دست می گیرد و به بچه ها نشان می دهد. بعد از دقایقی چمدان به نظر یکی از بچه ها آشنا می آید و صاحب چمدان پیدا می شود.
خب! خدا رو شکر چمدا ن صاحبش را پیدا کرد؛ حالا دیگر وقت حرکت است: همین که به راننده می گویم:آقای راننده حرکت کنید؛ صدایی از انتهای اتوبوس ملتمسانه به گوش می رسد: خانم تو رو خدا! من کیفم و توی کلاس جا گذاشتم...
بالاخره با چند دقیقه تاخیر اتوبوس حرکت کرد؛ تقریبا نیمساعت طول کشید تا به راه آهن رسیدیم. نماز را در راه آهن خواندیم و به سمت گیت حرکت کردیم.
بعد  از استقرار در کوپه ها و قطار رسما سفر ما به سوی امام مهربانی ها آغاز شد.

 

جهت مشاهده تصاویر سفر به سرزمین مهربانی کلیک کنید 


چهارشنبه


ساعت 5:45 صبح قطار در ایستگاه مشهد ایستاد. ساعت 6 در نمازخانه ی راه آهن نماز را خواندیم و به سمت حسینیه ی"هتل رواق" حرکت کردیم. در مسیر حرکت به سمت حسینیه گنبد امام رضا(ع) از میان شلوغی ها نمایان شد. رویمان را کردیم به سمت امام رئوف و زیرلب زمزمه کردیم: السلام عیلک یا علی بن موسی الرضا(ع).
 

بعد از استقرار در حسینیه و صرف صبحانه عازم فرهنگسرای زیارت شدیم، جایی که وادارمان می کرد برای چند دقیقه هم که شده کمی به زندگی، به مرگ، به مسیر رفته و به مسیر پیش رو فکر کنیم.
   

بعد از بازدید از فرهنگسرا دیگر سر از پا نمی شناختیم؛ اگر می شد فاصله ی فرهنگسرا تا حرم را پرواز می کردیم؛ همیشه موقع خواندن اذن دخول دلهره ای عجیب مرا فرا می گیرد؛ مادرم همیشه می گفت اگر خواستی ببینی آقا اجازه ورود داده اند یا نه ببین دلت شکسته؟ اشکت سرازیر شده؟ اگر اشک به چشمت آمد بدان آقا اجازه داده. با فاصله ای دور از آقا می ایستم؛ اذن دخول را زمزمه می کنم: به ءَأَدْخُلُ يا حُجَّةَ اللَّهِ که می رسم چانه ام می لرزد، بغض گلوگیر می شود؛ اشک امان نمی دهد و لحظه ی دیدار فرا می رسد.

 
بعد از اولین زیارت برای صرف ناهار و استراحت به حسینیه برگشتیم و تا  اذان مغرب به بازی و استراحت مشغول بودیم، نماز مغرب را در حرم خواندیم و سپس برای صرف شام به پیتزای 2در 1 رفتیم؛ جای همگی خالی پیتزای خوبی بود.


پنج شنبه


بعد از نماز صبح خواب کوتاهی داشتیم و بعد از صبحانه با بچه هایی که اهل آب بودند راهی سرزمین آفتاب شدیم. سرسره، آب بازی و کلی تفریح و شادی و هیجان..

 
در مسیر برگشت از سرزمین آفتاب نای حرف زدن برای کسی باقی نمانده بود؛ به همین خاطر نماز را در حسینیه خواندیم نهار خوردیم و خوابیدیم.


اذان مغرب را که گفتند دلمان پر می کشید برای حرم، انگار دلمان تنگ شده بود برای آقا، بعد نماز یک دل سیر زیارت کردیم و دعای کمیل را در صحن خواندیم.


از حرم که برگشتیم میزبان جانباز آزاده جناب آقای میرشجاع بودیم که با ادبیات جالب خود خاطراتی از دوران جنگ و دفاع مقدس برایمان نقل کردند.

 


جمعه


صبح جمعه بچه ها به دو گروه تقسیم شدند گروهی رفتند زیارت و گروه دیگر راهی کوه سنگی شدند.
در مسیر کوه سنگی تا مقبره الشهدا تا توانستیم عکس گرفتیم و از مناظر زیبا لذت بردیم؛ کنار مزار شهدای گمنام که رسیدیم با زیارت عاشورا نفسی تازه کردیم.
در مسیر برگشت هم دلی از عزا درآوردیم؛ از کالسکه سواری گرفته تا خوردن آلوچه و باقالا و بستنی و...

 
 
پلان آخر


غروب های جمعه همیشه دلگیر است؛ خاصه اگر وقت غروب مجبور شوی به امام خوبی ها بگویی:
 امام جانم! خدانگهدار ...
با بغض گلویم قدم می زنم تا باب الرضا – قرارگاه عاشقانه ی این روزهایمان- کمی عمیق تر هوای حرم را نفس میکشم و با خودم می گویم کاش می شد از این ثانیه ها سهمی برای روزهای آتی برداشت؛ کاش می شد این حال و هوا را در دل نگه داشت تا سلام بعدی...
وقتی به باب الرضا می رسم می بینم حال بقیه ام بهتر از حال من نیست..


دوباره اشکِ خداحافظی، رسیده به دامن                      دوباره لحظه ی تردید، بین رفتن و ماندن
و باز مثل همیشه، در آستانه ی در، من                         کبوترانه زمین گیر می شوم به هوایت

به محل اسکان برمی گریدم ، در جًنگی عصرانه یادبود هایی از این سفر به همه ی ما اهدا می شود.
 

حالا دیگر سفر به انتها رسیده، چمدان ها بر میداریم، کوله بار خاطرات را بر دوش می اندازیم و به سوی تهران روانه می شویم.
.
به مدرسه که می رسیم بوی اسفند همه جا پیچیده، استقبال گرم مادران و مسؤلین مدرسه، خستگی سفر را از یادمان می برد و فقط ما می مانیم و خاطرات خوش این سفر.



پایان...

جهت مشاهده تصاویر سفر به سرزمین مهربانی کلیک کنید 

 

 

برای درج دیدگاه باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.

دختران